۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

در ستایش نقشی از پوچی هایم

"می خواهم با تو باشم"
نه درخت نه گیاه
نه حیوان نه جانوری را ،نمی شناسم.
تمام عناصر آشنای من
بدن توست
تنها بدن تو که با سیلی سرخ شده و
نه سر تو نه صورتت
و تنها گردن کشیده ات که آهی دراز می کشد .
نه جامه ی تو نه پیراهنت
تنها قفس درونت که می شکند،
هر روز چندین بار
اما باز تو در بندی
خط می کشی دور خودت


باور کن تمام تلاشم را کردم و بازهم می کنم
اما تنها آشنای من تو هستی
تو.
عاشقانه تو را رسم می کنم
با پیچ و تاب تو می جنگم
رقصان آواز تو می شوم
آخر من ،به جز تو هیچ چیز را در دنیا ندارم
پس کنارم بمان
درون گوش هایم زمزمه کن
نوایی را سر بده، که کسی تا کنون نشیده باشد ....

م.ه
1389/6/5

نفسم تنگ آمده است از اینهمه خوشبختی که نمی توانم درکش کنم...

"بنگریم"
ما بازنمی گردیم تا خود را
باسپهر ترد بسنجیم،
زیرا سپهر به قطره ای بند است به ابری ،به شب بویی.
تو چشم بر هم می زنی و
آسمان پیراهن بدل می کند.
به دل خویش پا می نهیم،
به اندرونه ی تو ،به گاهشمارت ،
و بیش از همه به دکه ای که در آن
چوبینه های شکسته
وچراغ های شکسته
وچراغ های خاموش را نگاه می داری ،
فراتر از این ها،بدان پارگی های غمناکی
که در سکوت پنهان شد ،
رازهایی که پوسید
وکلیدهایی که به دریا افتاد.
به حلقه های زیرین فروشویم
ودوزخ را در بگشاییم:
آنجا همیشه تو را آواز می دهند
به زبان هایی که هیچ کس در نمی یابد
جز تو،تنها گهگاه،
چرا که هرگز نمی خواهی بشنوی
آن دم که از درون
از خاطره ای نازدودنی
آوازت می دهند.

"پابلو نرودا"
م.ه
1389/6/5

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

افتتاحیه ی نمایشگاه جشواره ملی جوان ایرانی

افتتاحیه جشواره ملی جوان ایرانی در مرکز فرهنگی و هنری صبا ،روز 15 تیرماه 1389

مسعود شجاعي طباطبايي










متاسفانه عکس های دیگر از افتتاحیه آپلود نشد ،اما به محض اینکه بتونم عکس های بیشتری می گذارم.





م.ه
1389/4/18





۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

من سر گیجه ام

من سر گیجه ام؛ سر گیجه ای خاک خورده در پستو ی انباری های انسان های فراموش شده

بی تابم، مثل یک آتش سوزان و می پسندم ،کهکشان غرق در رویایم را و می روم برای آنکه فقط رفته باشم..............

م .ه

1389/4/7

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

اثر:
Burhan Yıldırım

مسخ



از زمان لگدی خوردم و


صندوق اندوهبار زندگانی آشفت .


ساعت ها


چون دوازده کبک خاکستری در جاده ای غبار گرفته


پر گرفتند،


وآنچه که پیشتر یک بود


هشت و چهل دقیقه شد ،


آوریل پا پس کشید


تا به نوامبر بدل گردد .




کاغذ ها گم شدند،


رسید ها پیدا نمی شدند


زباله دان ها


از نام سهامداران


نشانی وکیلان


و شماره ی دلبران پر شد.


فاجعه ای بود خاموش.



همه چیز از یکشنبه آغاز شد،


روزی که می بایست زراندود باشد


اما از شادمانی دست شست


ونرم نرمک


چون لاک پشتی بر کرانه،به راه افتاد:


هرگز دوشنبه سر نرسید.



وقتی که چشم گشودم


خود را کم موتر از همیشه یافتم


واز یاد رفته در هفته ای نا معین


چون جامه دانی در قطاری بی هدف


بی هیچ مسافری یا رهبری .




خواب نمی دیدم،


چون ماغ غلیظ گاوی را


به گوش می شنیدم،


پس ، شیر آوردند


شیری هنوز گرم از گرمای پستان ها .


افزون بر این ،نمایشی ملکوتی


گرداگردم بر پا می شد:


های و هوی پرندگان لابلای شاخسار و مه.



اما در میان، هراسناکتر این بود


که زمان نمی گذشت.


همیشه شنبه بود


تا آنکه جمعه نمایان شد.


به کجا می روم ؟ به کجا می رویم؟


کسی نبود تا پاسخی بگوید.




مزارها واپس می رفتند


وچون نگهبانان خستگی ناپذیر


روز را خاموش می کردند.


و عقربه های ساعت


به سوی دیروز می شتافت.




نمی توانم انبوه رعشه هایم را


به این و آن بنمایانم:


خود را تنها در خانه ای احساس کردم


سوراخ سوراخ از بارشی نا خوانده،


و تا زمان را از دست ننهاده باشم


_که تنها گمشده ی او بود _


واپسین یادگار ها را هم شکستم،


با داروخانه ام بدرود گفتم،


دفتر ها و نامه های عاشقانه و موها را


در آتش انداختم


و چون آنکه خود را به دریا افکند


به سوی آینه دویدم.



اما دیگر نتوانستم خود را ببینم .


احساس کردم که


دل شتابزده ام از من می گریزد،


بازوانم کوتاه شد


و قامتم سایید.


با سرعتی شگفت


سال های من زدوده شد


موهایم دوباره بر آمد


و دندان هایم دوباره رویید.




در لمحه ای به کودکی ام بازگشتم،


در بستر زمان بر خلاف جهت رفتم و رفتم


تا که از خود ،


از چهره ام در آینه ،هیچ ندیدم


جز سری مگس وار،


تخمکی ذره بینی


که در تخمدان می چرخید.


– از کتاب پایان جهان " پابلو نرودا "


م. ه 23/3/1389


۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

سر درد های خوشایند


کتاب را جلوی رویم باز کرده بودم .به کلمات قورباغه ای نا مفهوم خیره شده بودم ،به پیشامدهای روزی که به انتها نزدیک بود ،فکر می کردم ،



چند قُلُپ نسکافه بالا کشیدم .



به مخم فشار می آوردم که جزییات را دقیق تر تصور کنم



سرم را برگرداندم رو به آینه ،لب های قرمز پر رنگ با چشمانی گود رفته



سعی کردم حواسم به صدای بال زدن مورچه ی پر دار که همیشه تابستان ها به اتاقم سر می زند ،بدم.



یک لیوان چای داغ یکجا سر کشیدم به داغ بودنش و به مذاب شدن گلوم توجهی نکردم



ماژیک هایی که تازه خریده بودم از کیف دستیم در آوردم بی هدف توی دفترم خط کشیدم.گفته بود طراحیم پس رفت کرده...



یکی از لامپ های لوستر اتاقم هم که سوخته بود



اینبار قهوه ی تلخ هم زدم و بی درنگ توی معدم سرازیش کردم



دیوار زرد رنگ اتاقم سبز شده بود



برگشتم به صبح امروز، یاد توت های خشک شده ی توی باغ افتادم که چقدر با دست جمع کردم همه را جا گذاشتم؛



صفحه ی اول کتاب ورق زدم ،یه موجود قرمز کوچیک روی ورق کاغذ در حال پیاده روی بود



به ساعت نگاهی کردم



بی فایده بود ...تمام این تلاش ها بی فایده بود ...امکان نداشت سردرد به این زنگ داری را فراموش کنم ...نمی خواستم طرف قرص مسکن برم ...تمام تلاشمو کرده بودم که فراموشش کنم ...نه مثل اینکه توی مغز من جا خوش کرده بود ...عیبی نداره همه چیز که توی این مخ هست تو هم روش!



م.ه



1389/3/17