۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

در ستایش نقشی از پوچی هایم

"می خواهم با تو باشم"
نه درخت نه گیاه
نه حیوان نه جانوری را ،نمی شناسم.
تمام عناصر آشنای من
بدن توست
تنها بدن تو که با سیلی سرخ شده و
نه سر تو نه صورتت
و تنها گردن کشیده ات که آهی دراز می کشد .
نه جامه ی تو نه پیراهنت
تنها قفس درونت که می شکند،
هر روز چندین بار
اما باز تو در بندی
خط می کشی دور خودت


باور کن تمام تلاشم را کردم و بازهم می کنم
اما تنها آشنای من تو هستی
تو.
عاشقانه تو را رسم می کنم
با پیچ و تاب تو می جنگم
رقصان آواز تو می شوم
آخر من ،به جز تو هیچ چیز را در دنیا ندارم
پس کنارم بمان
درون گوش هایم زمزمه کن
نوایی را سر بده، که کسی تا کنون نشیده باشد ....

م.ه
1389/6/5

۲ نظر:

  1. من سقط میکنم هر روز پاره های تنم را
    دردهایی که پنهان میکنم در ضربه های منظم ریز
    از هراس بهتان و تعرض
    با لایه ای از نم ،
    شاید که آزاد شوم
    در اشکهای زایمانم
    شاید که گرم شوم از قرمزی رگهای فشرده اش
    بیا ، بیا ببین این تصویر زاده مردیست
    که معصومیتش را از دست داده

    پاسخحذف
  2. کلمات وقتی از تو می گویند
    رنگ و آب دیگری می گیرند
    چشم ها وقتی تو را نظاره می کنند
    بی نهایتی را در خود جای می دهند
    و آدم ها...
    این آشنایان غریب
    وقتی تو را در قلب تکه تکه شان می کارند
    دنیا بوی تو را می گیرد
    بوی محبتت را
    آه...
    چه قدر گاهی دلم برایت تنگ می شود
    اینجا برای دل های شکسته بسیار کوچک است...

    پاسخحذف