۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

سر درد های خوشایند


کتاب را جلوی رویم باز کرده بودم .به کلمات قورباغه ای نا مفهوم خیره شده بودم ،به پیشامدهای روزی که به انتها نزدیک بود ،فکر می کردم ،



چند قُلُپ نسکافه بالا کشیدم .



به مخم فشار می آوردم که جزییات را دقیق تر تصور کنم



سرم را برگرداندم رو به آینه ،لب های قرمز پر رنگ با چشمانی گود رفته



سعی کردم حواسم به صدای بال زدن مورچه ی پر دار که همیشه تابستان ها به اتاقم سر می زند ،بدم.



یک لیوان چای داغ یکجا سر کشیدم به داغ بودنش و به مذاب شدن گلوم توجهی نکردم



ماژیک هایی که تازه خریده بودم از کیف دستیم در آوردم بی هدف توی دفترم خط کشیدم.گفته بود طراحیم پس رفت کرده...



یکی از لامپ های لوستر اتاقم هم که سوخته بود



اینبار قهوه ی تلخ هم زدم و بی درنگ توی معدم سرازیش کردم



دیوار زرد رنگ اتاقم سبز شده بود



برگشتم به صبح امروز، یاد توت های خشک شده ی توی باغ افتادم که چقدر با دست جمع کردم همه را جا گذاشتم؛



صفحه ی اول کتاب ورق زدم ،یه موجود قرمز کوچیک روی ورق کاغذ در حال پیاده روی بود



به ساعت نگاهی کردم



بی فایده بود ...تمام این تلاش ها بی فایده بود ...امکان نداشت سردرد به این زنگ داری را فراموش کنم ...نمی خواستم طرف قرص مسکن برم ...تمام تلاشمو کرده بودم که فراموشش کنم ...نه مثل اینکه توی مغز من جا خوش کرده بود ...عیبی نداره همه چیز که توی این مخ هست تو هم روش!



م.ه



1389/3/17