۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

ضرورت هنر

او ناظر است
(به یاد یک دوست)

- این مطلب دلم نیومد که خودم به تنهایی به خوانمش،من که خیلی لذت بردم،فکر می کنم برای هر هنرمندی لازمه که این کتاب بخونه ....



... یک هنرمند فقط چیزی را می تواند احساس کند که زبان و شرایط اجتماعی وی می تواند عرضه دارد.بدین ترتیب، ذهنیت هنرمند عبارت از این نیست که احساس وی کاملا با احساس مردم هم عصر یا هم طبقه اش متفاوت است،بلکه عبارت است از اینکه احساس او قوی تر ،آگاهانه تر ،و متمرکزتر است.

این ذهنیت باید مناسبات اجتماعی جدید را به نحوی فاش سازد که دیگران نیز از آنها آگاه شوند.حتی ذهنی ترین هنرمند نیز به نمایندگی از طرف جامعه کار می کند.با توصیف محض احساس ها ،مناسبات و شرایطی که قبلا توصیف نشده اند ،آنها را از "من" به ظاهر منزوی خود به سوی یک "ما" هدایت می کند و این "ما" را،حتی در ذهنیتی که شخصیت هنرمند لبریز از آنست،می توان تشخیص داد.معهذا،این روند هرگز به جمع ابتدایی گذشته بازگشتی نیست.به عکس ، دست یابی به یک جمع جدید و مملو از اختلاف وکشاکش ست که در آن، بانگ فرد در آهنگ یکنوای وسیع گم نمی شود.در تمام آثار هنری اصیل ، تقسیم واقعیت انسانی به فرد و جمع ،به خاص و عام ،نا مشخص بوده؛ لکن در وحدتی باز آفریده، باز هم عاملی نامشخص باقی خواهد ماند.

تنها هنر می تواند این کارها را بکند. هنر می تواند انسان را از حالت چند پارگی تا حالت موجودی جامع وکامل ارتقاء دهد.هنر به بشر توان درک واقعیت را می بخشد و نه تنها در تحمل واقعیت او را یاری می کند؛بلکه برای انسانی تر و شایسته کردن آن ، به انسان عزمی راسخ ارزانی می دارد. هنر ، خود واقعیتی اجتماعی ست.جامعه به هنرمند، این جادوگر والا مرتبه، نیازمندست و حق دارد از وی بخواهد که از نقش ویژه ی اجتماعی خود ، آگاه باشد. این حق هرگز در جامعه ی نو خاسته ، در قبال جامعه ی فرسوده ، مورد تردید قرار نگرفته است.

آرزوی هنرمند، که سرشار از اندیشه ها و احساس های زمان خود بود ، علاوه بر جلوه گر ساختن واقعیت ، شکل دادن بدان نیز بود . مجسمه ی موسای میکل آنژ ، فقط تصویر هنرمندانه ی انسان دوران رنسانس ، وتجسم شخصیت خود آگاه جدید ، در قالب سنگ نبود ؛ بلکه مضافا فرمانی بود ، در قالب سنگ، به معاصران و مشوقان میکل آنژ که:« این است شخصیتی که شما باید همانندش باشید ؛ عصری که ما در آن زندگی می کنیم ، او را می طلبد . جهانی که ما شاهد تو لد آنیم ، نیازمند اوست.»

معمولا هنرمند برای خود ، رسالت اجتماعی دو گانه یی قایل می شد: رسالت اجتماعی مستقیم که از جانب شهر ، اتحادیه شهر ، یا گروه اجتماعی به وی محول می شد و رسالت اجتماعی غیر مستقیم ، که از احساس پر اهمییت شخصی وی مایه می گرفت-یعنی از آگاهی اجتماعی او. این دو رسالت ، الزما با یکدیگر همپایی نداشتند و هنگامی که تضاد بین آنها رو به تزاید می گذاشت نشانه ی تعارض های روز افزون در درون آن جامعه ی خاص بود ؛ لکن معمولا اگر موضوع های خاص به هنرمندی تحمیل می شد ، که به جامعه یی یکپارچه و طبقه یی که هنوز مانع پیشرفت نبود تعلق داشت ؛ وی آنرا فقدان آزادی هنری تلقی نمی کرد. به ندرت هوی و هوس فردی مشوقان هنرمند، باعث تحمیل چنین موضوع هایی می شد؛ عامل اصلی تحمیل آنها ، گرایش ها و سننی بود که در مردم ریشه گرفته بود. هنرمند می توانست با جلوه گر ساختن موضوعی خاص ،به طرزی نو مایه ، و همواره با بیان کردن فردیت خود ،روندهای جدیدی را که در درون جامعه صورت می گرفت ، تصویر کند.توانایی وی ، در امر بیرون کشیدن خصایص اساسی زمان خود و بر ملا ساختن واقعیت جدید، شاخص عظمت او ، به عنوان یک هنرمند بود.

تقزیبا همیشه خصلت دوران های بزرگ هنر این بوده که اندیشه های طبقه ی حاکم،یا یک طبقه انقلابی نو خاسته ، با تکامل نیروهای مولد و نیاز های عمومی جامعه ،همپا شده است. در این دوران های تعادل ، چنین نموده که وحدت هماهنگ جدیدی در گوشه ای مستتر ست و منافع یک طبقه به منزله منافع همگان به شمار می آید. هنرمند که در محیطی از اوهام جادویی زندگی و کار می کرد ،انتظار پیدایی جمع همه جگیری داشت ؛ لکن همینطور که موهوم بودن ماهیت این انتظار روشن شد،همین طور که وحدت ظاهری متلاشی گردید ، همین طور که باز مبارزات طبقاتی اوج گرفت و همین طور که تناقض ها و بیدادگری های این وضع جدید باعث به وجود آمدن آشفتگی های حاد شد؛ وضع هنر وهنرمند نیز دشوارتر و غامض تر شد.
در جامعه ای که در حال زوال است ؛ هنر، اگر صادقانه باشد، باید خود این زوال را نمایان سازد. هنر، اگر نخواهد رشته ی پیوند خود را با نقش ویژه ی اجتماعیش بگسلد ، باید جهان را تحول پذیر بنمایاند و به تحول یافتن آن ، یاری کند.
بر گرفته از کتاب ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی
نوشته ی ارنست فیشر
ترجمه فیروز شیروانلو
6/10/88
م.ه

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

یک روز در کارگاه...

روزهایی که کلاس کارگاه نقاشی داریم ....وقتی وسط روز بر می گردمو به بقیه همکلاسیام نگاه می کنم...معمولن بچه هارو با تابلو هاشون همرنگ می بینم ....انگار خودشون جزوی از تابلو هاشونند
انگار هر کسی قسمتی از وجود خودشو به تابلو هدیه می ده ...اینبار چند تا عکس هم گرفتم...این داستان در سطحی ترین حالتش به هنگام کار در رنگ و بافت لباس های صاحبان اثر....

































م.ه
1388/10/2










۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه


او ناظر است
( به یاد یک دوست)

نوشتن دوست دارم ...اما نوشتن با این دگمه های کیبورد تجربه ی عجیبی ایست
روی ورق کاغذ صدای کشیدن جوهر خودکار و تاب برداشتن ورق از گرمای نویسنده اش بسیار هیجان انگیز تر و صمیمی تره اما امروز باز باید لمس کردن دگمه هارو صمیمی بدونی شاید روزی دیگر هیچ تماسی با نوشته هایت نداشته باشی...
امروز شادابم مثل هر روز و عاشق عاشق خدا با تمام وجودم...چیزی از دست ندادم اما به خاطر تمام نعمت هایی که دارم شاکرم خوشحالم که بین آدم ها حرف های نگفته را می شنوم خوشحالم که از درون چشم های آدم ها در ورای چهره اشان گاهی نیازشان را حس می کنم و خوشحالم که می توانم مردم شیشه ایو احساس کنم و اینها احساس لطیفی ایست اگرچه گاهی سخت است که نتوانم کاری برای آنها انجام دهم اما شیرین است
این روز ها متعجبم شاید باید همیشه در عجب باشم...از برنامه عجیب زندگی چگونگی قرار گرفتن آدم ها و ترتیب شنیدن ابر کلماتی که مرا منقلب می کند ...و یک جمله رو همیشه به خودم می گم که اگر ما از چیز های دور برمون آن طور که هست نهایت استفاده رو ببریم همه ی ما به درجات کمال نزدیک می شیم . چندی پیش مجله ای(روانشناسی و هنر) خریده بودم در پکیج مجله کتابچه ی کوچکی به نام 3 روز برای دیدن برخوردم نوشته ای از هلن کلر بود . نوشته در مورد ستایش داشته هایی که داریم بود و چه زیبا این زن نابینای کر تصور کرده بود که اگر معجزه می شد 3 روز فرصت دیدن داشت چطور از دیدنش بهره می برد و هیچ از نداشتن اش حسرتی به دل نداشت احساسش را با حس لامسه و بویایی چنان توصیف کرده بود که گویی هیچ کم ندارد...و تنهاخطاب به مخاطب اش گفته بود از نعمت دیدن نهایت سود را ببرید و نگزارید دیدن برایتان آنچنان عادی شود که به زندگی با چشمی بسته بنگرید
با تمام حساسیت چشمانت نگاه کن
28/9/88 م.ه

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

شروع یک تابلو

امروز شبنمییم تازه . آرام . پر شور
امروز پر از انرژیم پر از نور . قدرت و تماما آرامم آرام
به سان ماه تابانم . می درخشم بر پهنه ی اقیانوس تیرگی شب. روشنم روشن
پر از نور بر تمام شب می درخشم
آرامم به سان نیمه شبم
و در مقابل صفحه روشنایی و پاکی زانو زده ام و زمزه می کنم
و امروز روز بخشندگی روز بیدار بودن آفتابی بودن است
می خواهم ببارم بر تمام هستی
بنگر

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

او همیشه با ما هست


در دشتی سراسر سبز می دوم
نسیم یاس های دیوار باغچه ایمان به صورتم بوسه می زند
هنوز هم تیغ های شاخه ها به پاهای برهنه ام خودنمایی می کنند
با چشمانی بدون اشک به خورشید خیره می شوم
و تنها در قلبم زمزمه می کنم ...
او همیشه با من است

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه















اصولا عاشق خطیدنم ...
خط می ستایم,خط یعنی پویایی,سرعت, حرکت ,جنگیدن ,پریدن, یعنی انرژی

با خط خیلی کارها می شه کرد.می شه رو یا زیر اسم بعضی ها خط کشید.می شه با خط به اعماق درونت غواصی کنی,می شه با خط خطاطی کرد می شه هم طراحی یا که خطخطی ...هم کاغذ هم ذهنو

خط همه جا هست بستگی به عینک روی چشمت داره.خط کشی خیابونا سیم کشی برقا نرده ها خط فکر آدما خط شیارای کاشی سرامیکا سیخ های کبابیا شاخه های درختا مسیره جاده ها میله های اتوبوسا پایه ی صندلی میزا نی تو آب میوه ها رد چرخ ماشینا رگهای خونی آدم ها خط چین تای لباسا خط ریش آقاها تا خط های ارتباطی تالیا...

صرف فعل خط رو هم داریم.خطیدم خطیدی خطید خطیدیم خطیدید خطیدند,
این فعل چند معنا داره :خط کشیدن بر روی چیزی یا کسی یا مکانی - خطخطی کردن- به چیز ها ی غیر منتظره فکر کردن - کش وقوس دادن بدن برای خمیازه کشیدن و رفع خستگی .که بسته به نوع استفاده ی آن معنای مختلفی به خود می گیرد