۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

نفسم تنگ آمده است از اینهمه خوشبختی که نمی توانم درکش کنم...

"بنگریم"
ما بازنمی گردیم تا خود را
باسپهر ترد بسنجیم،
زیرا سپهر به قطره ای بند است به ابری ،به شب بویی.
تو چشم بر هم می زنی و
آسمان پیراهن بدل می کند.
به دل خویش پا می نهیم،
به اندرونه ی تو ،به گاهشمارت ،
و بیش از همه به دکه ای که در آن
چوبینه های شکسته
وچراغ های شکسته
وچراغ های خاموش را نگاه می داری ،
فراتر از این ها،بدان پارگی های غمناکی
که در سکوت پنهان شد ،
رازهایی که پوسید
وکلیدهایی که به دریا افتاد.
به حلقه های زیرین فروشویم
ودوزخ را در بگشاییم:
آنجا همیشه تو را آواز می دهند
به زبان هایی که هیچ کس در نمی یابد
جز تو،تنها گهگاه،
چرا که هرگز نمی خواهی بشنوی
آن دم که از درون
از خاطره ای نازدودنی
آوازت می دهند.

"پابلو نرودا"
م.ه
1389/6/5

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر